چو من به دامگه عبرت او فتاده کمی


قفس شکستهٔ بی بال دانه در عدمی

نفس به کسوت سیماب مضطرم دارد


نه آشنای راحت و، نه اتفاق رمی

مپرس از خط تسلیم مکتب نیرنگ


چو سایه صفحه سیه کرده ایم بی رقمی

به صد هزار تردد درین قلمرو یاس


نیافتیم چو امید قابل ستمی

چو ابر بر عرق سعی بسته ام محمل


کشد غبار من ای کاش از انفعال نمی

به خاک راه تو یعنی سر فتادهٔ من


هنوز فرصت نازیست رنجه کن قدمی

نی ام به مشق خیالت کم از چراغ خموش


بلغزش مژه من هم شکسته ام قلمی

عروج همتم امشب خیال قامت کیست


ز خود برآمدنی می زند به دل علمی

کجا روم که برآرم سراز خط تسلیم


به کنج زانوم آفاق خورده است خمی

قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت


که سیرم از همه عالم بخوردن قسمی

درین ستمکده حیران نشسته ام بیدل


چو تار ساز ضعیفی به ناله متهمی